سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشق شدن یک ضرورت بود...

 

چپیده بودیم توی صف…
زیر باران…..
منتظر تاکسی‏های هفت تیر به پارک وی….
دختر کنار دستی ‏ام از همان اولی که پشت سرم ایستاد

 

چترش را گرفت سمت من که….
شما قدتان بلندتر است آقا،
چتر را بگیرید دستتان من هم بیایم زیرش….
لبخند هم زد…..
از آن جنس لبخندهای قشنگ….
مهربان و ملیح….
دخترانه و دلبر….
چطور می‏توانستم عاشقش نشوم؟
او لبخند زده بود و هوا بارانی بود….
دیگر اختیار و انتخابی وجود نداشت….
 عاشق شدن یک ضرورت بود…..
یک باید !





      

خاطره ها قشنگن …

 خاطره ها قشنگن …


مخصوصاً اون آهنگ های که اون لحظه باهات همران


اون روزها با همون آهنگ ها خوشحال و خندون، همه جا رو زیر پا میذاشتیم.

 

 

اما حالا همون آهنگ ها منو ساکن کردن …!!


یه جا …


یه گوشه …


دقت می کنم به ثانیه ثانیه شون


آره همشونو یادم میاد ولی به جای اینکه بخندم …


اشک میشینه رو گونه ام !


چرا آهنگ ها اینطوری شدن ؟!!


چرا به جای خنده، گریه میارن به یادم ؟؟؟





      

پاییز از حوالی حوصله ات که بگذرد ...


پاییز از حوالی حوصله ات که بگذرد ...

من زرد می شوم ...

و تا کفش های رفتنت جفت می شود ...

غریب می مانم ...

و نیلوفرانه دوستت دارم ...

نه مثل مردمی که عشق را از روی غریزه نشخوار می کنند ...

من درست مثل خودم ...

هنوز و همیشه ...

دوستت دارم ...





      

می خواهم از تو بنویسم....


می خواهم از تو بنویسم برای تو که در تمام لحظاتم وجود داری ...

خنده هایم برای توست با تو بودن مرا شاد می کند ...

و بی تو بودن مرا گریان ...

تو با من هستی در حالی که در کنارم نیستی ...

تو با منی چون در قلب منی ، قلبم را با دنیا عوض نمی کنم ...

چون تو در آنی و من تنها تو را دوست دارم ...





      

بعضی وقتا که خیلی داغونی از غصه..

 بعضی وقتا که خیلی داغونی از غصه..

یکی هست که وقتی مسیج میده و مثلا یه

سلام میده با همون سلامش آروم میشی.
و همه ی غمهات از یادت میره …

 

این "یکی " کسی نیست جزء

صاحبخونه ی قلبت





      
<      1   2   3   4   5   >>   >